بالاخره بعد از چن وقت شاید چن ماه یه تکونی به خودم دادم و رفتم که با یکی قرار بذارم وببینمش......
روز قبل با سپیده صحبت میکردم که میگفت خیلی وقت همدیگرو ندیدیم و......
تو خونه نشسته بودم.....یهو به فکرم خطور کرد که واسه عصر برنامه بچینم...... به سپیده اس دادم و هماهنگ کردیم واسه ساعت 4:30.......
متاسفانه مامان و خواهر رفته بودن بیرون و نمیشد برادر رو تنها بذارم و برم بیرون.......مجبور شدم ساعت 5 ازخونه زدم بیرون.......
سپیده اینا یه کوچه با ما فاصله دارن......جلو درشون منتظر شدم.......حاضر شد و اومد پایین........رفتیم یه دور زدیم و اومدیم.....
صحبت کردیم.....اون دو تا لاک خرید....من یه دونه.........
اون خرید کرد واسه آشپزخونه مامانش......تخم مرغ......آبلیمو......خوراکی.......نون باگت نخرید........و دیگه یادم نیست چی خرید...... ...
إسنک مهمونم کرد......هرچی خواستم حساب کنم نذاشت.........
ای بدک نبود ولی من همش سرفه می کردم و صدام میگرفت..........
آخرشم که ساعت 6 اینا بود تو خیابون خودمون دم کوچه سپیده اینا خداحافظی کردیم و من به سمت خونه خودمون اومدم........
میخواستم برم داخل دیدم سپیده داره زنگ میزنه به گوشیم جواب دادم دیدم میگه چقدر خنگی تو گفتم چرا؟؟؟؟ گفت کادوتو یادم رفت بدم خب.......
خندیدم گفتم عب نداره بعدا میدی من دیگه رسیدم خونه.......گفت باااااشه......و رفتم بالا.........
تو خونه اتفاق خاصی نیفتاد......فقط جاروبرقی...........
نظرات شما عزیزان:
|